سیمرغ قلبم

همه می گویند که اسیر سراب چشمانت شده ام ...  همه می گویند اسیر تارهای بافته احسا ست شده ام... همه می گویند و باز هم می گویند که قلبم را در سراب گم کرده ام و روزی مرا در بازار عشاقت به قیمت یک لبخند مرا خواهی فروخت ولی من تنها به چشمان سیاهت نگاه می کنم تا پاسخ سوالهایم در نگاهت بیابم .

می دانم و نمی دانم...می توانم و نمی توانم .....زمانی جسورانه سوار بر اسب سرنوشت می تاختم ولی اکنون اسیر ترسهای خود شده ام....از شکست می ترسم و در سکوت به میدان نبرد نگاه می کنم .... نمی دانم چرا دیگر به جای پیروزی مقهور واژه شکست شده ام.... طلسم شده ام در خلوت روحم جسارت را ازدست داده ام ..بر سر خویش فریاد می زنم ولی نمی شنوم....باید به دنبال خویش بروم وخود را پیدا کنم... شاید جسارت خویش را در شکستهای دیگران گم کرده باشم .

در غروب تنهایی تو را به انتظار نشسته ام.....به افق دور دست چشمانت پرواز می کنم و نام تو را زیر لب زمزمه می کنم و سر مست از لحظه های با تو بودن ترانه زندگی را می سرایم....چشمانم را می بندم و با قلبم صدایت می کنم و قلبم از عطر نگاهت لبریز می شود می خواهم حضورت را بر بوم دلم جاودانه کنم...به رقص موزون موهایت نگاه می کنم به سویت می ایم تا خستگیهایم را درزلال قلبت مرهم گذارم... بناگاه چون گلبرگهای گل سرخ در تند باد ابدیت محو می شوی ومن دلتنگ حضورت با گریه اسمان همنوا می شوم......

داشتم باور می کردم که اسمان ابی است و ازبوی صداقت لبخندت سر مست می شدم....داشتم باور می کردم لحظه ها بوی یاس می دهد داشتم باور می کردم که زندگی در کنارت ابدی است...داشتم باور می کردم بودنت را....ولی تو رفتی و مرا با باورهایم رها کردی ومن مرگ عشق را باور کردم و در اتش قلبم سوختم شاید سیمرغ قلبم روزی از خاکستر قلبم یه پرواز دراید .