بد عهدی روزگار...

چه هوای غریبی است،

می خواهم فریاد بزنم،شاید افتاب صدایم را بشنود!

حال ای افتاب سوزان کجایی که ببینی

چگونه موج سرما سرزمینت را به یغما برده!

دیگر از سرزمین افتاب خبری نیست

دیگر از گرمای سوزانش اثری نیست.

دیگر از روشنایی بی همتایش شرری نیست.

امروز فقط سپیدی برف ویخ است

 که حکم می راند بر این سرزمین!

می خواستم گریه کنم که شاید اشکهایم مرا

تسکین دهد اما افسوس اشکهایم یخ زده است ......

می خواستم با خون خود به سرما

درس عشق وگرما بچشانم ولی صد افسوس که

خون هم در رگهایم لخته شده ......

نمی دانم چه کنم یاد ان روزها ازارم می دهد،

تحمل این روزها هم همچنین،بی شک

یک راه بیشتر نمانده،این راه هم نابودم می کند،

این راهی که هیچ تمایلی ندارم حتی به ان فکر کنم !

راهی که باید تمام علایقم،تمام امیدم،تمام وجودم را

زیر پای حسرت مدفون کنم

چه روزگار غریبی است...

به چشمانت بیاموز هر کسی ارزش دیدن ندارد؛

به چشمانت بیاموز که  به چشم به راه بودن عادت نکند ؛

بیاموز که به در خیره نماند .

 به چشمانت بیاموز که  برای هر کسی بیخواب نشود.

به زبانت بیاموز که  هر اسمی ارزش جاری شدن ندارد .

 به زبانت بیاموز به هر کسی نگوید دوستت دارم .

به لبانت بیاموز هر لبی ارزش بوسیدن ندارد.

به پاهایت بیاموز هر راهی ارزش رفتن ندارد ،

 به آن دو بیاموز که به رفتن عادت نکند .

به اشک هایت؛ آن مروارید ها که بسیار عزیز هستند

 بیاموز که برای هر کسی نریزند.

به گیسوانت ؛ آن موج سیاه  بیاموز که برای هر کسی افشان نشود .

به دستانت بیاموز ؛ به آن دو بیاموز که  هر دستی ارزش لمس کردن را ندارد.

به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد و عاشق هر کسی نباشد.

 

امیدوارم همیشه زندگی روی خوش به شما نشان دهد...!!!

 

آفتاب را به تو نمی دهم تا خرده خرده بشکافی اش، و از آن هزار ستاره بسازی...!!!

ماه را به تو نمی دهم تا به خاطر کوه نور، دریای مروارید را انکار کنی...!!!

ستاره ها را به تو نمی دهم تا بگویی خوشا شب های بی مهتاب...!!!

آسمان را به تو می دهم تا ندانی که چه باید کرد...!!!