چه برجای مانده است...


من چهره یاران راازیادمی برم

ودریا

ماهیهارا؛

من محبوبم رابه یادنمی آورم

وبهار

شکوفه های درختان را؛

من هنگام راازدست می نهم

وآب قایق را؛

من شعرم رافراموش می کنم

وشهر ستارگان را؛

من تنم را رهامی کنم

وآدم هاانریشه هارا؛

من رویاهایم راگم می کنم

وماه مدارش را؛

من زندگیم ره به نیستان می سپارم 

وخدا

بنده اش را؛

من دنیاراازیادمی برم

واقیانوس

قاره ها را؛

فرقی نی کندکه بهاراست یاکه نیست

درخانه رقیب نگاراست یاکه نیست

فرقی نمی کندکه دراین واپسین نفس

عمری برای باتوشدن هست یاکه نیست

درمیله های قفس زاده شددلم

فرقی نمی کندکه در آیین عاشقی

رسمی به نام رهاییست یاکه نیست

فرقی نمی کند که دراین پهن دشت زندگی

دورازصدای تپش های قلب تو

جایی برای زیستن هست یاکه نیست

من ازسکوت نگاه شکسته ام

فرقی نمی کندکه به دستان پاک تو

سنگ شکستن دل هست یا که نیست

باورنکن‌‍!که دراعماق باورم

فرقی نمی کندکه به دنیای آبی ات

سهمی برای دیده من هست یاکه نیست.

 

اماتنهایی...

این منم،تنهانشسته درجنگلی دورونمناک،

درکنارآتشی پردودوخیره به گنجشکی

                                 باپرهای خیس ازباران.

به جنگل آمده ام،

            نمی دانم چرا،

شایدبه همان خاطرکه که پرنده درخت راپیدامی کند.

دلم می خواهدحس رخوت جنگل راباتمام سنگینی

غم سالیان وجودم معاوضه کنم.

باورم شده که خداجنگلراآفرید

تابرروی برگ برگ سبزهردرختش آه پرسوز

سینه آدم هابنشیند.

باورم شده که برگ هاازاندوه من وآدم های دیگراست

که زردمی شوندوپاییزتنهازمانی ستکه برگ ها

ازوسعت اندوه آدم هارنگ می بازند.

ومن بابرگ های سبزاین درختان جنگلی چه کرده ام

                                                        درهمه عمروچه

                                                           می کنم دراین بهار؟

این سبزهادرچشم من می نشینند

تانگاهمرادگرباربه زندگی تازه وخیس  نگاه دارند.

بهاربهانه ای است برای من

تایخ های دلم راآب کنم

واززمستان فکررهاشوم.

این درخت باآن گنجشک خیس ازباران

وهمه این جنگل سبز مرابه همدلی

                                    وهم نفسی

                                         باطبیعت زیبافرامی خوانند.

خسته‌ام.خسته.همدمی نمی‌خواهم ،همراهی نه.
نه می‌خواهم برای کسی درد دل کنم
نه می‌خواهم درد دل کسی را بشنوم.
آدم‌ها آنقدر در خود فرو رفته‌اند که
دلداری‌های‌شان هم ازخودخواهی است.
نمی‌خواهم کسی مرا دلداری بدهد.
کسی اصلا چه می‌داند درد من چیست.
کسی اصلا چه می‌داند درد چیست.
می‌نشیند روبرویت با چشمانی که آرام می‌خندند
 خیره می‌شود به تو و به حرف‌هایت گوش می‌دهد
 و هر از چندگاهی سری تکان می‌دهد
که یعنی می‌فهمد چه ‌می‌گویی؛
دستت را هم شاید بگیرد اشکت راهم شاید پاک کند .
همه این‌ها را برای آن انجام می‌دهد
که تو بگویی « چه خوب میفهمد! »
که بگویی « چه آدم مهربانی!».
می‌خواهم در خلا ادامه پیدا کنم
در جایی که نیست یا اگر هست
فقط زاده‌ی توهم من است و کسی در آن شریک نیست.