خدایا به دادم برس
ای یار امشب دریچه ای از نگاه دریاییت به سوی من بگشا.
به آنجا که شوره زار کویر رویایی چشمانت نمایان میشود.
آری ، به آنجا که . . .
من نهال امیدی که تو در قلب من کاشته ای را در مزرعه ای
از زیبایی هایت باور میکنم.
شنیدم که با طعنه میگفتی:
ای فارغ از همه دنیا تنهاییت کجاست؟
ای عشق،
عشق بی ریا ، آن یال و کوپال وبی پرواییت کجاست؟
پس بشنو از دل من که بگویم از حال زار این روزهایم.
ای دنیای من، سر نوشت برایم اینگونه خواسته که نفرین بر او باد.
دیگر تنهاییم شکوهی ندارد.
من در دو راهی دنیا مبهوت مانده ام.
و دیگر از آن تلاطم دریای قلبم که میشناختی خبری نیست.
این روزها فکر تو رهایم نمیکند.
همواره در فکر رهایی ام.
نه رهایی از فکر تو که رهایی از قید و بند های مسموم دنیا.
و تو خود میدانی که من بیگناهم.
من هم دلم گرفته.
به اطرافم که نگاه میکنم خودم را در اتاقک تنگ دنیا محصور میبینم.
همه می گویند که اسیر سراب چشمانت شده ام ... همه می گویند اسیر تارهای بافته احسا ست شده ام... همه می گویند و باز هم می گویند که قلبم را در سراب گم کرده ام و روزی مرا در بازار عشاقت به قیمت یک لبخند مرا خواهی فروخت ولی من تنها به چشمان سیاهت نگاه می کنم تا پاسخ سوالهایم در نگاهت بیابم .
می دانم و نمی دانم...می توانم و نمی توانم .....زمانی جسورانه سوار بر اسب سرنوشت می تاختم ولی اکنون اسیر ترسهای خود شده ام....از شکست می ترسم و در سکوت به میدان نبرد نگاه می کنم .... نمی دانم چرا دیگر به جای پیروزی مقهور واژه شکست شده ام.... طلسم شده ام در خلوت روحم جسارت را ازدست داده ام ..بر سر خویش فریاد می زنم ولی نمی شنوم....باید به دنبال خویش بروم وخود را پیدا کنم... شاید جسارت خویش را در شکستهای دیگران گم کرده باشم .
در غروب تنهایی تو را به انتظار نشسته ام.....به افق دور دست چشمانت پرواز می کنم و نام تو را زیر لب زمزمه می کنم و سر مست از لحظه های با تو بودن ترانه زندگی را می سرایم....چشمانم را می بندم و با قلبم صدایت می کنم و قلبم از عطر نگاهت لبریز می شود می خواهم حضورت را بر بوم دلم جاودانه کنم...به رقص موزون موهایت نگاه می کنم به سویت می ایم تا خستگیهایم را درزلال قلبت مرهم گذارم... بناگاه چون گلبرگهای گل سرخ در تند باد ابدیت محو می شوی ومن دلتنگ حضورت با گریه اسمان همنوا می شوم......
داشتم باور می کردم که اسمان ابی است و ازبوی صداقت لبخندت سر مست می شدم....داشتم باور می کردم لحظه ها بوی یاس می دهد داشتم باور می کردم که زندگی در کنارت ابدی است...داشتم باور می کردم بودنت را....ولی تو رفتی و مرا با باورهایم رها کردی ومن مرگ عشق را باور کردم و در اتش قلبم سوختم شاید سیمرغ قلبم روزی از خاکستر قلبم یه پرواز دراید .
شب یلدایا «شب چله» شب اول زمستان و درازترین شب سال است.
فردای آن با دمیدن خورسید؛روزها بزرگ تر شده و تابش نور ایزدی افزونی می یابد.
این است که ایرانیان باستان؛آخرپاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش
خورشید می خواندندو برای آن جشن بزرگی بر پا می کردند.
این جشن در ماه پارسی «دی» قرار دارد که نام آفریننده
از در زمان قبل زرتشتیان بوده است.
که بعد ها او به نام آفریننده نور معروف شد.
همان که در زبان انگلیسی«day»خوانده می شود.
یلدا و جشن های مربوطه که در این شب برگزار می شوذ:
یک سنت باستانی است.
یلدا یک جشن آریایی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش
در ایران برگزار می کرده اند.
یلدا روز تولد میترا یا مهر است.
این جشن به اندازه زمانی که مردم فصول را تعیین کردند کهن است.